یکی از ماجراهای با هم بودنمون رو واسش تعریف کردم
و بعد به دروغ گفتم که یه خواب بود .
کاش واقعا یک خواب بود . !!!!
- این روزها – بیشتر شبها- کتاب جبران را میخوانم .
نامه های عاشقانه ی یک پیامبر
نوشتن قسمتی از آن خالی از لطف نیست :
"هیچ کس درست نمی داند مرز بین شادی ودرد کجاست ، اغلب می اندیشم جدائی آن ها از هم غیر ممکن است.
ماری ، تو آن قدر شادی به من میبخشی که به گریه در می آیم ، و آن قدر رنجم می دهی که به خنده می افتم ."
- دیشب دائیت اینا اومدن خونمون . دردام بیشتر شد و خاطره ها جون گرفتن . دست خودم نیست بازم مثل گذشته ازت سراغ میگیرم و اونا با تعجب جوابمو میدن .