(با 20 روز تاخیر) هیج فکر نمیکردم والنتاین امسال
مصادف باشد با گذشت دویست و چهل روز از آن ماجرا و
یکصدو سی روز از آن یکی .
این حرفی بود که در گلویم مانده بود ..!!!!
و به جای گفتن ....نوشتن .
چرا که همیشه موقع گفتن میمونیم و موقع نوشتن دوباره از نوشتن .
راستی آیا خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی جائی ؟....
من باید عوض بشم ...تا میام به همه چی عادت کنم یه سری چیزا میزنن همه ی رشته ها رو پنبه .......نه نه ببخشید اونی که میخواستم بنویسم این نبود .
میگم شما در موردمن چی فکر میکنین؟چه جور آدمی هستم کدوم کارم درسته کدوم غلط ؟ دلم میخواد غیر از تو که مدام ازم تعریف میکنی و کارای بدم هم برات جالبه یکی پیدا بشه و حتی شده به زور منو ببره اون راهی که باید توش باشم .
ااااااااااااااه ...........
آها یادم اومد اومدم بگم : فوق العاده است جانی ! آدم عشقی رو که داره با خودش میبره ....به امید دیدار .
نه اینم نبود ....پس چی بود؟
مثل اینکه دیگه پیر شدیم و رفت . خوب شد نمردیم آلزایمر هم گرفتیم . فکر کنم همش به خاطر این شهرام ناظری باشه که مدتها بود نرفته بودم سراغش و اون گوشه درایو لم داده بود و داشت زندگیشو میکرد ...
سلسله ی موی دوست خدا خدایا ؛ حلقه دام بلاست عزیز عزیز؛هر که در این حلقه نیست دلم هوا؛ فارغ از این ماجراست ای عزیز....آآآآآه دلبر بی وفا تو که نبودی ؛ پر جور و جفا تو که نبودی... من از دست تو ای حبیبم، که دارم گله بسیار ؛تو را جور و مرا حوصله بسیار ...
این وقت شب باید خواب باشم . فردا هم روز خداست . شب به خیر .....