خواب

یکی از ماجراهای با هم بودنمون رو واسش تعریف کردم

و بعد به دروغ گفتم که یه خواب بود .

کاش واقعا یک خواب بود . !!!!

شادی و درد

- این روزها – بیشتر شبها- کتاب جبران را میخوانم .

نامه های عاشقانه ی یک پیامبر

نوشتن قسمتی از آن خالی از لطف نیست :

"هیچ کس درست نمی داند مرز بین شادی ودرد کجاست ، اغلب می اندیشم جدائی آن ها از هم غیر ممکن است.

ماری ، تو آن قدر شادی به من میبخشی که به گریه در می آیم ، و آن قدر رنجم می دهی که به خنده می افتم ."

 

- دیشب دائیت اینا اومدن خونمون . دردام بیشتر شد و خاطره ها جون گرفتن . دست خودم نیست  بازم مثل گذشته ازت سراغ میگیرم و اونا با تعجب جوابمو میدن .

 

یک ماه و هفت روز

-دقیقا یک ماه و هفت روز گذشت ........................... تقویم ها میگویند و من باور نمیکنم . ...!!!!!!!!!!!!!! - شدم مثل یه تیکه سنگ بی هیچ احساسی . نسبت به هیچ کس .....!!!! و ناباورانه خیره به بازی سرنوشت .......................